توضیحات
نامه نامور - داستان رستم و سهراب در دل با خودمیگفت: گویا دست تقدیر، مرا به این جا كشانده است.« آن شــب، گرچه در مجلس شاه به رستم خوش گذشته بود؛ َ ولی هنوز آن غم مبهم و ناشناس در دلش بود. غمی رازآلود و دلتنگی آور. ناگاه، دِر خوابگاه باز شد و چند كنیز جوان وارد شدند و اَدای احترام كردند. در پی آن كنیزكان، دختری خوب رو و باال بلند وارد شد. كنیــزكان هر كدام به كنجی خزیدند و ناپدید شــدند. آن بانوی جــوان و خوب رو پیش آمد و ِ گفــت:«ای پهلوان نامدار، من آوازه جنگاوریها و دالوریهــا و مردانگی تو را بارها و بارها شنیده ام؛ اگر چه آرزوی دیدار تو را به دل داشتم؛ ولی گمان نمی كردم كه این آرزو، روزی چنین برآورده شود.« رستم از نام و نشان و اصل و نصب دختر پرسید. او گفت: «نام من تهمینه است و دختر شاه سمنگانم. همواره در این اندیشه بودم كه هیچ مردی، شایستگی همسری مرا ندارد، جز رستم دستان. مرا از پدرم خواستگاریمیكنی؟». داستان رستم و سهراب رســتم كسی نبود كه به آســانی در كمند مهر زنی گرفتار آید؛ اما در آن لحظه احساس كرد، ِ مهر تهمینه بر دلش نشســته است. او دســت تقدیر را در رویدادهایی كه به دیدار او و تهمینه انجامیده بود، میدید. تهمینه همان گونه كه آمده بود، رفت و رســتم دستان را با غمی شیرین تنها گذاشت و خواب را از چشمانش ربود. او با خود اندیشید: «چه رازی بود در آمد و رفت این دختر دلاور و جسور و خوب رو؟ راستی كه تقدیر چه بازیها در آستین دارد برای آدمیان! من برای یافتن رخشم به سمنگان آمدم و حال میبینم كه خود در كمند مهر دختری گرفتار شده ام و...«. فردای آن شــب به رســتم خبر دادند كه رخش را یافتهاند؛ رستم اما در اندیشه دیگری بود ِ او به رســم و آیین ِ ایرانیان، پیر آزمودهای را نزد شــاه سمنگان فرســتاد تا تهمینه را برای او خواســتگاری كند. شاه سمنگان از این خواستگاری شادكام و خشنود شد و رستم را به دامادی خود پذیرفت. به زودی، عروسی تهمینه و رستم دستان باشکوه تمام برگزار شد. زمان درگذشــت و رستم آهنگ برگشت به ایران زمین را كرد. اومهرهای را كه به بازوی خود داشت، گشود و به تهمینه داد و گفت: « این مهره را نیک با خود نگه دار تا زمانی كه فرزند مان پا به دنیای هســتی گذارد و بُرنا و توانا و دانا شود. فرزندمان اگر دختر بود، این مهره را زینتی كن برگیسوانش و اگر پسر بود، آن را به بازویش ببند، تا نشانهای از من باشد برای او.»